وقتی برف می بارد…

اواخر اسفند است ، آنقدر از روزهایی که چیزی ننوشته ام می گذرد که به درستی خاطرم نیست سیاق نگارشم چگونه بوده است ، خیلی هم مهم نیست حالا چه فرقی می کند که سابقا» چطور می نوشتم ! به گمانم باید اسم این وب نوشت را نیز عوض می کردم و می گذاشتم «سردبیر سابق مقیم در شماره بیست و دو!!»  اما خب به نظرم اسم فعلی اش به قدر کفایت عریض و طویل است ! پس وِلَش می کنیم که همانطور بماند.

برف امروز به گمانم آخرین برف این زمستان بود ، بیشتر به رگبارهای بهاری می ماند ، آمد و… رفت ، درست مانند همه افکاری که همین لحظه به ذهنم می آیند و می روند ، این نوشتن را که از من می گیرند انگار که بدل می شوم به یک میکده خالی از هیاهوی برخورد جام های شبانه ، انگار که چیزی گم کرده باشم ، تازه من می مانم با وسوسه ای در سرانگشت هایم که بلغزد روی صفحه کلید .

حالا که نشسته ام و دارم می نویسم ، حالم خوب است و این نوشتن را آنقدر کِش می دهم تا این حال خوب طولانی تر شود. عادت کرده ایم  پایان روزهای سال می گوییم که » چقدر سریع گذشت …» راستش را بخواهید ،نه، حداقل برای من سریع نمی گذرد ، هیچ چیز سریع نمی گذرد ،در طول سال هر زمان که فارغ می شدم از ازدحام روزمرگی ها می آمدم وب نوشت های گذشته ام را می خواندم ، حس عجیبی دارد این کار ، مثل درک سرزمین ناشناخته ای می ماند ، به گمانم این بر می گردد به روش نوشتن من ، که از جایی شروع نمی شود و جایی پایان نمی گیرد ، هیچ طرح و برنامه و ایده ای هم پیش از نوشتنم وجود ندارد ، مثل یک گپ زدن تصادفی در کافه ای یا درخیابان با غریبه هایی است که حتی اسمشان را هم نمی دانیم ، اغلب هم پس از نوشتن یک مطلب تا مدتها آنرا باز خوانی نمیکنم ، حتی خیلی پیش آمده زمانی که به انتهای مطلب می رسم ابتدای آنرا از یاد برده ام . مثل فیلم inception که آنجا می گوید که تفاوت آنچه  در رویای ما روی می دهد با آنچه  در واقعیت است اینست که ما هرگز آغاز یک رویا را نمی دانیم کجاست. همه این ها سبب شده است که باز خوانی نوشته هایم برایم تجربه ای شگفت آور باشد.

این روزها همه اش از مرحوم خسرو گلسرخی یاد می کنم .

 

خواب یلدا

….

و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلب پر مهر مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم
شب که می اید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلک او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت
گریه کار ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد بلند
عاقبت دیدید ما ما صاحب خورشید شدیم
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کز سر مهر به خورشید دهی
و منم شاد از این پیروزی
به حمیده روسری خواهم داد
تا که از باد جدایی نهراسد
و نگوید هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم
شب که می اید و می کوبد پشت در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان

 


About this entry