پرنده آبی

Blue Bird, By:Christina Saj

پس از بامداد دوازدهم فروردین 1389

روی تخت خواب دراز کشیده ام و لای پنجره را باز گذاشته ام ، هوای خنک این شب های بهاری غنیمتی است ، دلم می خواهد نسیم شب های بهاری را در آغوش بگیرم ، در آغوش گرفتن را همیشه دوست دارم ، حس شیرینی دارد.

امشب  سرم کمی درد می کند باید مربوط به بهم ریختگی ساعات خوابم باشد و این تعطیلات بی انتها ، شاید هم پریشان هستم ،بهترین زمان است که در مورد این وبلاگ کمی بنویسم ، سه سالی می شود که این وب نوشت را می نویسم ، نیش ها و کنایه های برخی آشنایان را تحمل می کنم و لطف دوستان من را به وجد می آورد و شرمنده می کند ، اوایل نگران بودم که نوشته های من چه بازتابی در ذهن کسانی که در دنیای واقعی مرا می شناسند خواهد داشت ، کم کم با گذشت روزها آنقدر این نگرانی کم رنگ شد تا عاقبت یک روز محو شد و رفت پی کارش، راستش را بخواهی دست آخر روزی رسید که دیگر نگران هیچ چیز نبودم ، در گذشته برای همه می نوشتم …یکجور خود نمایی کودکانه که حاصل همان رویای کودکانه همه چیز دانی بود ، بعدها فقط برای تو می نوشتم که سخنان فروخورده ام را برایت بازگو کنم ، سپس شروع کردم فقط برای خودم نوشتن ، دست آخر دیگر اصلا» نمی دانم که برای چه می نویسم همینطور می نشینم پشت این صفحه کلید و هرچه از ذهنم می گذرد را تایپ می کنم ،مهم این است که این کار احساس دلپذیری به من می دهد ، مثل دستها را در جیب کردن و سوت زدن وقتی که قدم می زنم ، خودم را هم گول نمی زنم ، بهتر از هرکسی می دانم که نویسنده خوبی نیستم ، سبک ها را به کفایت نمی شناسم حتی به یاد آوردن املای برخی از کلمات برایم دشوار است ، مدتهاست که با دلم می نویسم و با دلم زندگی می کنم ،البته هنوز عقل برای ارتزاق کاربرد دارد ! خوب که فکر می کنم همه چیز بر می گردد به اتفاقاتی بسیار ساده در زندگیم که با چند حرکت پرتابم کردند به فضایی دیگر و چشمانم را که گشودم انگار که همه چیز عوض شده بود و من در جایی دیگر و زمانی دیگر خود را بازیافتم ، داستانم من را به یاد نمایشنامه پرنده آبی اثر موریس مترلینگ می اندازد، گاهی همه چیز تغییر کرده است و نمی توانم با چرخش الماس روی کلاه همه چیز را به حال اول بازگردانم ، همانطور که میتیل در پرنده آبی نتوانست .باید  پرنده آبی را یافت ، اگرچه می دانم بسیاری  از انسان ها هرگز به آن دست نمی یابند.

راستی ، دانستن این که نوشته هایم را می خوانی یا نه به وجد می آورد من را ، پنهان نمی کنم که دوست دارم بخوانی آن چه را که برایت نوشته ام یا بهتر بگویم آنچه که حضورت سبب آفرینش آن شد، برای بعضی حرف ها هیچ گاه فرصت نشد و شاید هیچگاه فرصت نشود، همین که می نویسم آرام می شوم . مثل آن کاغذهای مربع شکل یادداشت …میدانی وقتی معشوق را گم میکنیم هنوز می توانیم  شاعر بشویم یا نویسنده ،نقاش…  اما وقتی عشق را گم کنیم …حتی فکرش مرا به وحشت می اندازد …حتی فکرش مرا به وحشت می اندازد.


About this entry